چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۲
خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

حوزه/ یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، خیلی درجه داشت و یک چوب هم در دستش بود. از زندان‌بان سؤال کرد که چرا او را به زندان آورده‌اند؟ گفت: نمی‌دانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان می‌آورند مجرم است. او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش ...

اشاره؛

در هفته دفاع مقدس قرار داریم و و پای گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین عیسی نریمیسا از رزمندگان دفاع مقدس و از آزادگان سرافراز ایران اسلامی نشستیم تا از روزهای ابتدایی نفوذ دشمن به خرمشهر و از دوران اسارت خود برای ما خاطراتی را بیان کنند که بخش دوم این گفت و گو را تقدیم نگاه شما خواهیم کرد.

💠  مشاهده بخش اول مصاحبه

* جنابعالی در سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درآمدید؛ کمی از فضای اسارت و اردوگاه برای ما بفرمایید.

داستان اسارت را با خاطره ای آغاز کنم.

روز ۲۵ مهرماه ۱۳۵۹ بود که بنده با یکی از دوستان‌مان، شهید موسی اسکندری که بعدا شهید شد، در یک موضعی می‌خواستیم به یکی از پایگاه‌های دشمن در شهر خرمشهر نفوذ کنیم.

وقتی از مخفیگاه، یعنی از کمین‌گاهمان بیرون آمدیم، عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند.

یک تیر به روی دستم سایید، یک تیر به روی کف دستم سایید و یک تیر هم به ابروی بنده ساییده شد. همین‌طور که می‌رفتیم تیر می‌خورد. تیرها کاری نبودند ولی به‌هرحال تیر بودند و بدن خونی می‌شد.

گفتم: خدایا! امروز چه خبر است. ما هر روز که بلند می‌شدیم چقدر فتح و فتوحات داشتیم، امروز هنوز بلند نشدیم و از جای خودمان حرکت نکردیم این همه تیر خوردیم و ما را هم در کمین‌گاهمان گیر انداخته بودند.

هوا که روشن شده بود، عراقی‌ها با چند تا تیربار و قناسه ما را در یک جای کوچک گیر انداخته بودند و مرتب تیر می‌زدند و بعضی از تیرها هم به ما اصابت می‌کرد.

موسی اسکندری از فرماندهان سپاه بود که بعدا در کربلای ۴ به شهادت رسید.

گفتم: موسی! امروز چه خبر است؟ گفت: امروز ۲۵ مهر است و هیچ مناسبت خاصی نداریم.

گفتم: موسی! امروز روز تولد من است. گفت: جدی؟ گفتم: بله. امروز ۱۸ سالم کامل می‌شود و خداوند این تیرها را به ما هدیه داده است.

گفت: چطور این‌ها هدیه است؟ گفتم: موسی! ما خیلی گناه انجام دادیم. ما که در صراط مستقیم نبودیم، با این قطرات خونی که امروز از ما خارج می‌شود، خداوند پرونده‌ی ما را پاک پاک کرده است. گفت: عجب! چه استنباط خوبی از این قضیه داری. گفتم: بله. مطمئن باش که من شهید نمی‌شوم ولی خداوند می‌خواهد که این چند قطره را از ما بگیرد که ما را پاک کند. من تقریبا به یقین رسیده بودم که این‌ها هدیه‌ی تولدی است که خدا به ما داده تا ما را پاک کند.

به‌هرحال قضایای آنجا خیلی طول کشید. بد نیست این خاطره را هم بگویم. من در اتاقکی بودم که نیمه‌ساخته بود و از آنجا به سمت دشمن شلیک می‌کردم. خسته شدم و زیر پنجره نشستم و نفسی کشیدم و بعد که بلند شدم، دیدم که یک کماندوی عراقی در بیرون پنجره و شاید به فاصله‌ی ۲۰ سانتی قرار گرفته بود و با اسلحه روبه‌روی من قرار داشت.

* چهره به چهره با شما ایستاده بود.

بله. اسلحه‌های ما پایین بود ولی اسلحه‌ی او کنار سینه‌اش بود. یک نگاهی به من کرد.

من فقط مراقب بودم که اگر او یک لحظه قصد شلیک کرد، من جا خالی بدهم.

او به من نگاه کرد و یکی، دو قدم عقب رفت. وقتی به من نگاه می‌کرد متحیر بود. چند قدم عقب رفت. فکر کردم شاید می‌خواهد به عقب برود و راحت‌تر تیراندازی کند، چون خیلی نزدیک بودیم. سه قدم عقب رفت و بعد هم برگشت و فرار کرد.

ما در عرض خیابان بودیم. او به آن طرف خیابان و به یک خانه‌ای رفت، در حیاط خانه‌ای را باز کرد و از آنجا به من تیراندازی کرد. من تعجب کردم و گفتم: خدایا! او در فاصله‌ی یک قدمی ما شلیک نکرد، در حالی که من هم سلاح نداشتم. او رفت و از آنجا شلیک کرد. دیدم که رها نمی‌کرد و مرتب تق تق می‌زند.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

من هم آرپی‌جی خود را برداشتم و به دری زدم که او پشت آن ایستاده بود. دیدم که یک چیزی تالاپ صدا داد و به پایین افتاد. الحمدلله او را هم زدم؛ ولی همیشه برای من سؤال بود که او چرا وقتی آن‌قدر نزدیک بود شلیک نکرد و برایم این سؤال مانده بود.

در آن خانه به دنبال آب می‌گشتم. در یخچال‌ها، قالب‌های یخی که بودند آب شده بودند و در فریزر یخچال‌ها مانده بود، ما می‌رفتیم و آن فریزرها را باز می‌کردیم و آب می‌خوردیم.

برق نبود و آب هم گرم بود ولی می‌دانستیم که هر جایی یخچال‌ها و فریزرها باشند، یخ‌ها آب شده‌اند و می‌خوردیم. کمی خسته شدم و عرق کردم و کمی به خودم آب می‌زدم.

آینه ای روی دیوار بود؛ وقتی در آینه به خودم نگاه کردم یک‌دفعه وحشت کردم، دیدم که یک شبح سیاه هست و فقط سفیدی چشمم را در آیینه می‌دیدم و وحشت کردم و گفتم: جن دیدم. بعد دیدم که خودم هستم؛ چون در اتاق بودم.

اتاق حدود ۱۲ متری بود، کلاس درسی بود که هنوز ساخته نشده بود. چون آرپی‌جی می‌زدم. نزدیک به ۷۰-۶۰ تا آرپی‌جی زده بودم و باروت آرپی‌جی آرام آرام روی من نشسته بود و من را سیاه کرده بود.

بعد فهمیدم آن زمانی که من از پنجره بلند شدم و آن بنده خدا نگاه کرد و هراسناک شد و زهره‌ترک شد، قیافه‌ی من را دیده بود و ترسید.

بنده در سال ۱۳۶۱ اسیر شدم.

در اردوگاه داشتم قدم می‌زدم و دیدم که یک عراقی روی صندلی وسط اردوگاه نشسته و به من نگاه می‌کند.

ما قدم می‌زدیم که یک نرمشی کنیم. آن عراقی دائما به من نگاه می‌کرد که از این طرف به آن طرف می‌رفتم و برمی‌گشتم.

به نظرم رسید که خیلی روی من متمرکز شده است. خواستم بروم که یک‌دفعه من را صدا کرد و گفت: به اینجا بیا. رفتم و در کنار او دوستم بود که مترجم بود و با هم اسیر شده بودیم.

یک نگاهی به چشمان من کرد و گفت: چهره‌ی تو برای من خیلی آشناست. گفتم: من اسیر این اردوگاه هستم. گفت: نه، به این اردوگاه برنمی‌گردد. من تو را یک جایی در جبهه‌های جنگ دیده‌ام.


 

گفتم: نه، اشتباه می‌کنی.

گفت: نه، تو در خرمشهر نبودی؟ گفتم: خرمشهر؟ گفت: بله.

گفتم: خرمشهر کجاست؟ گفت: خرمشهر یکی از شهرهای جنوب ایران است.

گفتم: من شنیده‌ام که خرمشهر یکی از شهرهای عراق است. گفت: نه، تو چقدر بی‌عقلی، خرمشهر یکی از شهرهای جنوب ایران است.

گفتم: من بارها از رادیو و تلویزیون عراق شنیده‌ام که خرمشهر جزو شهرهای عراق است. گفت: نه، این‌ها مسائل سیاسی است، خرمشهر جزو شهرهای ایران است و ما گرفتیم و می‌گوییم که فلان.

تو در خرمشهر نبودی؟ تو در کجا اسیر شدی؟

چون عراقی‌ها در پرونده‌ی من نوشته بودند که من در کوه‌های کردستان اسیر شدم.

گفت: تو در کردستان اسیر شدی؟ مترجم گفت: بله. یک نگاهی کرد که مثلا او نمی‌فهمد. چیزهایی هم گفت که او خوشش بیاید که او آدم بی‌عقل و کودنی است.

بعد او یک نفس راحتی کشید و گفت: یکی مثل تو در خرمشهر بود و یک آرپی‌جی به من زده است و یک وجب پای من را کوتاه کرده است. او وقتی راه می‌رفت لنگ می‌زد.

گفتم: در خرمشهر؟ در خرمشهر که جنگ نشده است. خرمشهر شهری مال عراق است. گفت: تو چقدر بی‌عقلی، خرمشهر شهری از شهرهای جنوب است. بعد گفت: می‌دانی اگر او که من را زده بود تو بودی، چه می‌کردم؟ گفتم: نه. گفت: به این سیم بوکسل وصل می‌کردم و او را از سیم بوکسل رد می‌کردم. مثل آتش‌هایی که سرخپوست‌ها درست می‌کنند و می‌چرخانند. کباب می‌کردم و تکه تکه‌اش را به اسرا می‌دادم که بخورند.

گفتم: خدا را شکر که من نبودم. من وقتی به چشمانش نگاه کردم، همان اول او را شناختم. این کلک را زدم که او نفهمد. گفت: بله، تو نیستی، من او را در خرمشهر دیده بودم، تو در کردستان اسیر شدی.

* سال ۱۳۶۱ در چه عملیاتی اسیر شُدید؟

من تیرماه سال ۶۱ در عملیات رمضان اسیر شدم. عملیات رمضان معروف به عملیات شرق دجله بود. قرار بود که نیروها حرکت کنند و خودشان را به شرق دجله برسانند و بصره را در خطر سقوط قرار دهند. سپس از آنجا نفوذ کنند و اتوبان اصلی بصره - عمّاره - بغداد را قطع کنند که راه امداد بصره گرفته شود.

* بعد از اسارت، چه رفتاری با شما شد و شما را به کجا بردند؟

خاطره ای از لحظه اسارت دارم که نقل آن مناسب است.

وقتی که دشمن، ما را به اسارت درآورد و در پشت دجله جمع کرد، بعضی از عراقی‌ها عصبانی بودند و می‌آمدند که بچه‌ها را به رگبار ببندند و فرماندهان آن‌ها اجازه این کار را نمی‌دادند.

آنها می آمدند اسرا را بکشند که عقده‌هایشان را خالی کنند.

یکی از عراقی‌ها بنده را در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهره‌ام مشخص بود که طلبه هستم.

او به فرمانده‌اش گفت: من او را می‌خواهم.

گفت: چرا می‌خواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دِین انداخته که شیرم را حلالت نمی‌کنم مگر این‌که ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به إزای برادرت بکشی.

فرمانده گفت: نمی‌شود. ما با بی‌سیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی که به اینجا می‌آید، بازدید کند و ببیند که یکی از این‌ها کم است، مرا بازخواست می‌کند.

گفت: حالا یکی از آن‌ها کم شود و ۴۳ نفر شوند چه می‌شود؟ بگویید که یکی زخمی بوده و در اینجا مُرده است.

فرمانده در تحیر بود. او فرمانده را بوسید و او هم راضی شد و گفت: من او را می‌خواهم.

به من اشاره کرد. داخل جمع آمد و ریش من را گرفت و بیرون کشید.

حدود ۱۵-۱۰ متر مرا از بچه‌ها جدا کرد و کنار خاکریز گذاشت و می‌خواست به وصیت مادرش عمل کند در إزای برادرش که در جنگ کشته شده است، ۱۰ نفر را بکشد که یکی هم من بودم.

جمله ای را به عربی به من گفت و منظورش این بود که اینجا عراق است یا ایران؟

عملیات رمضان اولین عملیات برون‌مرزی بود. ما در آن عملیات ۳ کیلومتر به خاک عراق نفوذ کرده بودیم که در آنجا اسیر شدیم.

گفتم: «ما أدری»، یعنی نمی‌دانم. گفت: شما متجاوز هستید یا ما؟ گفتم: «ما أدری»؛ چون در آن لحظه او به دنبال دلیل نمی‌گشت، به دنبال بهانه می‌گشت که یک تیری به من بزند و من را بکشد. گفت: شما کافر هستید یا ما؟ گفتم: «ما أدری»؛ نمی‌دانم.

بعد گفت: شما مسلمان هستید یا ما؟ گفتم: ما هر دو مسلمان هستیم.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

گفت: «لا لا، أنتم فارس المجوس»؛ شما فارس آتش‌پرست هستید و ما مسلمان هستیم.

دست در جیب کرد و یک قرآن درآورد و گفت: «هذا سند اسلامنا» این سند اسلام ماست، سند اسلام شما چیست؟ گفتم: «هذا کتابنا». گفت: «لا لا، هذا کتاب العربی، کتاب القرآن عربی نزل علی صدر الرسول نزل فی الجزیرة العربیة»؛ این کتاب به عربی، بر پیامبر عربی و در سرزمین عربی نازل شده است.

برای شما چه نازل شده است؟ گفتم: والله به خدا همین کتاب ما هست، ما هم به خدا و پیامبر(ص) ایمان داریم، نماز می‌خوانیم و روزه می‌گیریم و این کتاب را هم می‌خوانیم.

گفت: شما قرآن می‌خوانید؟ گفتم: بله. این تأثیرات تبلیغات آن‌ها بود که به آن‌ها فهمانده بودند که ایرانی‌ها هنوز مجوس هستند. «فارس المجوس» می‌گفتند؛ یعنی این‌ها از ۱۴۰۰ سال پیش هنوز آتش‌پرست هستند و آتش را عبادت می‌کنند.

بعد گفت: قرآن بخوان. قرآن را باز کرد و به من داد. من باز کردم و دیدم که این آیات آمده است: «وَ امْتازُوا الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ. أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنی‏ آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبینٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونی‏ هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ»[۱]، او با تعجب به من گوش می‌کرد که من دارم قرآن می‌خوانم. گفتم: ما قرآن می‌خوانیم، نماز می‌خوانیم، روزه می‌گیریم، حج انجام می‌دهیم. ما هم مثل شما مسلمان هستیم.

بعد گفت: ادامه بده. من هم ادامه‌ی آیه را خواندم: «وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلاًّ کَثیراً»[۲]، دوباره گفت: ادامه بده. من متوجه شدم که او معنای آیه را نمی‌فهمد. هر چند که این‌ها عرب هستند ولی معنای آیه یک چیز فصیحی است و نیاز به اهل مطالعه و دقت در آیات دارد.

او نمی‌فهمید. من قبلا در نوجوانی ترجمه‌ی آیات را کار می‌کردم. گفتم: «وَ لَقَدْ أَضَلَّ شیطان منکم جماعةً کثیرة» به عربی ترجمه کردم، «وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلاًّ کَثیراً أَ فَلَمْ تَکُونُوا تَعْقِلُونَ»[۳]، «وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جبلا کثیرا - جماعة کَثیرة - أَ فَلَمْ تَکُونُوا تَعْقِلُونَ»، بعد ایشان گفت: از شما گمراه کرده، نه از ما.

گفتم: قرآن می‌گوید: «لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ». تو که گفتی قرآن برای ما عرب‌ها نازل شده است.

وقتی می‌گوید: «أَضَلَّ مِنْکُمْ»، ما عجم‌ها هستیم یا عرب‌ها؟ او یک لحظه تیز به من نگاه کرد و دستش هم روی ماشه بود. قرآن را از دست من کشید و شروع به خواندن کرد.

به من اشاره کرد: «وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ» یک نگاهی کرد. با خودش گفت: «لا هذا لا ینطبق علیهم»؛ این قابل تطبیق بر آن‌ها نیست.

بعد گفت: «وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ»، «هذا ینطبق علینا»، این تطبیق می‌کند.

یعنی مصداق این ما هستیم و مصداق آن شما عجم‌ها نیستید. آن‌قدر تعصب عربی - عجمی داشت که حتی حاضر نبود این «لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ» را بر ما تطبیق دهد.

گفت: نه، این مصداق شما نیست، مصداق آن ما عرب‌ها هستیم که شیطان از ما آدم‌های زیادی را گمراه کرده است. بعد یک نگاهی کرد، من منتظر بودم که ایشان شلیک کند. گفت: نزد رفقایت برو. خدا می‌داند، بالله العلی العظیم من قصد داشتم تو را بکشم ولی خدا و پیامبر عربی(ص) در اینجا تو را از دست من نجات دادند.

وقتی داشتم نزد رفقایم بر می گشتم، فکر کردم و گفتم: خدایا! در این بیابان که هیچ‌کسی به هیچ‌کسی نیست، یک‌دفعه آیه‌ی قرآن می‌آید و فرشته‌ی نجات من می‌شود. دیدم که این واقعا لطف الهی است که هر جایی ممکن است این لطف بیاید.

* چند نفر به اسارت درآمده بودید؟

داستان اسارت ما طولانی است و وقتی اسرا را از همه‌ی محورها جمع کردند، چیزی در حدود هزار نفر شدیم که در شهر زبیر به صورت موقت بودیم.

شهر زبیر شهری روی مرز کویت و عراق است. پادگانی در آنجا بود که ما را به صورت موقت در آنجا نگه داشتند و بعد از شهر زبیر ما را به بغداد بردند و یکی، دو روز در بغداد بودیم و بعد ما را به شهر موصل انتقال دادند. اردوگاه‌های موصل محل اصلی ما شد که باید در آنجا می‌ماندیم.

* در فیلم های دفاع مقدس نشان می دادند که اسرا را با کتک میزبانی می کردند؛ برای شما هم اتفاق افتاده بود؟

بله، همه‌ی این‌ها بوده است.

* چند سال اسیر بودید؟

بنده در حدود ۸ سال و یکی، دو ماه اسیر بودم.

* همه‌ی این مدت در موصل بودید؟

در حدود ۴ سال در موصل بودم، چند سالی در رُمادی بودم و بعد به اردوگاه دیگری در رمادی رفتم و ۱.۵ سال هم در اردوگاه شهر تکریت بودم.

معمولا اسرا را در این سه شهر موصل، رمادی و تکریت نگه می‌داشتند؛ چون این‌ها به نوعی عرب‌های خیلی متعصب بوده و نسبت به عجم‌ها هم خیلی متعصب بودند؛ بعضی از آن‌ها افکار تکفیری هم داشتند؛ یعنی این‌ها قائل به این بودند که ما کافر هستیم.

به این خاطر ما را در این شهرها نگهداری می‌کردند که اگر یک روزی ما از پادگان‌هایشان و اردوگاه فرار کردیم، خود مردم به حساب ما برسند.

خودشان هم می‌گفتند شما هر گاه توانستید فرار کنید، فکر نکنید که در امن و امان هستید، مردم موصل تشنه‌ی خون شما هستند.

آن‌قدر کشته دادند، برادران و نزدیکان آن‌ها کشته شده‌اند و اگر شما را ببینند، تکه تکه‌تان می‌کنند. شما خوشحال باشید که در اردوگاه و نزد ما هستید.

* در آن ایام، کسانی را داشتید که فرار کنند؟

نه، زیاد نبودند. به ندرت، یکی، دو نفر بودند که آن‌ها هم موفق نشدند. همین‌طور بود، یعنی اگر فرار هم می‌کردیم چون خیلی تبلیغات شده بود، مردم محلی خیلی با ما بد بودند.

* از حال و هوای اردوگاه ها برای ما بفرمایید؛ بالأخره ۸ سال از عمر خود را در این فضا بودید و اتفاقات زیادی در این ایام افتاده است.

اردوگاه‌ها متفاوت بودند؛ بعضی از اسرای اردوگاه‌ها که در روزهای اول جنگ اسیر شده بودند، مردم شهرها بودند، مثلا مردم عرب‌زبان بودند و یا مردم کردزبان بودند. خیلی از این‌ها انگیزه‌های انقلابی نداشتند و به مردم مدنی‌ها، یعنی شهرنشین‌ها معروف بودند.

مثلا در خطه‌ی غرب کشور خیلی از این علی اللهی‌ها هم اسیر شده بودند؛ کسانی که در شهرهای قصر شیرین و گیلانغرب و جاهای دیگر بودند.

یا از جنوب کشور، بعضی از مردمی که اهل شهرهای جنوب بودند و کسی را نداشتند اسیر شده بودند. این اردوگاه‌ها بسته به ترکیبشان و نوع رفتارشان متفاوت بود.

گاهی ترکیب این‌طور بود که اکثرا بسیجی بودند و آن اردوگاه حزب اللهی می‌شد. برنامه‌های آن‌ها کاملا برنامه‌های خوبی بود، مراسم و سخنرانی‌ها را داشتند، روزهای شهادت، روزهای ولادت و جشن‌ها و برنامه‌های فرهنگی متنوعی داشتند.

ما وقتی در موصل بودیم، اکثر اسرا از بسیجی ها بوده و عده ای هم ارتشی بودند و در آنجا از اول تا آخر حزب الله حکومت می‌کرد، یعنی افکار حزب اللهی حکومت می‌کرد؛ بحث قرآن، بحث نهج البلاغه، جلسات دعا، کلاس‌های علمی، بحث ورزش‌های رزمی و مراسم شادی‌ها و جشن‌ها و مراسم شهادت‌ها و ارتقای فکری و فرهنگی در آنجا خیلی شدید اعمال می‌شد.

* یعنی افرادی از اسرای ایرانی حضور داشتند که با تفکرات شما مخالف بودند؟

بله؛ بعضی از اردوگاه‌ها که اکثریت حزب اللهی نبودند و مردم شهری بودند، مخالفت شدید می‌کردند و گاهی حتی برای دشمن جاسوسی هم می‌کردند و ما را لو می‌دادند؛ ولی در جاهایی که ترکیب اکثرا بچه‌های یک‌دست بودند، مثلا بسیجی بودند و یا مثلا نظامی‌هایی بودند که خیلی با ما خوب بودند، آن اردوگاه، اردوگاه حزب اللهی می‌شد.

بعضی از اردوگاه‌ها که قاطبه‌ی آن‌ها افراد بی‌انگیزه بودند، نظامی‌هایی بوده اند که از زمان شاه مانده و اسیر شده بودند و یا اقوامی بودند که در مرزها آن‌ها را اسیر کرده بودند و این‌ها انگیزه‌های دینی نداشتند و دردسرهای زیادی ایجاد می‌کردند.

در بعضی از این جاها اصلا اجازه نمی‌دادند که اسرا نماز بخوانند، این‌که دعا بخوانند و یا کارهای دیگر کنند که اصلا وجود نداشت.

* پس نیازی به عراقی‌ها نداشتید و این‌ها خودشان اذیت می‌کردند.

بله، در بعضی از اردوگاه‌ها مانع اصلی همین اسرایی بودند که در کنار بچه‌ها بودند؛ اما اردوگاه‌هایی که این‌ها مانع اصلی باشند، خیلی کم بودند؛ در اکثر اردوگاه‌ها جوّ بسیجی و جوّ حزب اللهی حاکم بود و نظامی‌ها و ارتشی‌ها هم حالت حزب اللهی داشتند و جوّ حزب اللهی بر آنجا حاکم بود.

* از آزار و اذیت های عراقی ها هم برای ما بفرمایید.

عراقی‌ها تابع دستور مافوق بودند و می‌خواستند از میان ما افرادی را به عنوان جاسوس جذب کنند که دیگران را لو دهند چه کسی فرمانده بوده و چه کسی پاسدار بوده و یا چه کسی روحانی بوده است.

دیگر این‌که برنامه‌های فرهنگی را اعمال کنند که بتوانند تبلیغات سوء کنند، مثلا یک عده ایرانی شروع به آواز خواندن و رقصیدن کنند و این‌ها را ضبط کنند و پخش کنند و دل رزمنده‌ها و مردم ایران را خالی کنند که این‌ها رزمنده‌های شما هستند که فرستاده‌اید.

یا می‌خواستند عده‌ای را جذب کنند که علیه مقامات کشور، علیه امام، علیه فرماندهان و علیه کشور ایران نطق کنند و حرف بزنند و تبلیغات کنند.

دشمن می‌خواست تمام اردوگاه‌ها در اختیارش باشد که به راحتی بتواند از این‌ها تبلیغات سیاسی علیه نظام کند. از بین این‌ها جاسوس بپروراند و آدم‌های بی‌خاصیت و آدم‌های ضدنظام درست کند و بعد بتواند این‌ها را به داخل نظام گسیل کند که تخریب کنند.

* ترکیب سِنی هم در اردوگاه ها متفاوت بود؛ درست است؟

بله. ترکیب سنی در بعضی جاها خیلی متفاوت بود. اوایل جنگ بیشتر افراد مسن و میانسال بودند؛ آرام آرام که جنگ شروع شده بود و بسیج فعال شد، بچه‌های بسیجی جوان و نوجوان در ترکیبات اردوگاه بودند.

گاهی بچه‌های زیر ۱۸ سال را به بعضی اردوگاه‌ها می‌بردند. بچه‌های زیر ۱۸ سال را جمع می‌کردند که بتوانند روی آن‌ها کار فرهنگی کنند.

مثلا ۱۲-۱۰ معلم ایرانی‌زبان یا ضدانقلاب می‌آوردند که روی افکار این‌ها کار کنند و آنان را ضدنظام بار آورند که بعدها بتوانند در مأموریت‌های محوله و یا گرفتن فیلم و تبلیغات از این‌ها و پخش کردن، دل مردم ایران را خالی کنند و انگیزه‌های مقدس را از ایرانی‌ها بگیرند؛ همین کاری که الان رسانه‌ها می‌کنند.

* درست است. در مباحث رسانه‌ای هم خاطره‌ای از یک خبرنگار ایتالیایی و مصاحبه های دیگر دارید؛ آن خاطرات را هم بفرمایید.

بله. دو تا خبرنگار در آن زمان از من مصاحبه گرفتند.

اولین مصاحبه تقریبا قریب به ۲۰ مهر سال ۱۳۵۹ بود که در خرمشهر در اتاق یکی از منازل شهر به سمت چهارراهی آرپی‌جی می‌زدم که از آن چهارراه، تانک و نفربر دشمن و نیروهای پیاده‌ی دشمن وارد خیابان اصلی، یعنی خیابان ۴۰ متری خرمشهر می‌شدند.

چون محل شلیک من خیلی در اختفا بود، هیچ‌کسی به سمت من شلیک نمی‌کرد و من کلا سر چهارراه را گرفته بودم و اگر تانک، جیپ یا ماشین نظامی رد می‌شد با آرپی‌جی می‌زدم و پیاده‌ها را هم تک تک با تیر می‌زدم.

جای خیلی خوبی بود. یک‌دفعه دیدم که یک نفر با تیپ خبرنگاری وارد اتاقی که از پنجره شلیک می‌کردم، شد.

یک دوربین Canon در گردنش آویزان بود و یک دوربین فیلمبرداری شستی هم در دست داشت. آمد و سلام کرد و موهای ژولیده‌ی بلند و ریش‌های بلندی هم داشت.

سلام کرد و من هم جواب سلام او را دادم.

گفت: برادر! چه خبر است؟ گفتم: همین که می‌بینید. چون حجم تردد جلوی من زیاد بود و تانک می‌رفت و نیروی پیاده می‌رفت، نیاز به کسی داشتم که کنار پنجره بنشیند و اگر من آرپی‌جی می‌زنم، او تک تک آدم‌ها را بزند.

به او گفتم: این أداها چیست که درمی‌آوری؟ (ما آن زمان این کارهای خبرنگاری و این چیزها را به عنوان أدا می‌دانستیم).

گفتم: بنشین در پنجره و این اسلحه را بردار و تک تک این‌ها را بزن.

گفت: شرمنده‌ام برادر!

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

گفتم: چرا؟ گفت: من به صورت مأموریتی برای ثبت رویدادهای جنگ اعزام شده‌ام.

خیلی هم باکلاس صحبت می‌کرد.

گفت: من شرمنده هستم. گفتم: خب رویدادهای جنگ را می‌گیری، اسلحه هم بگیر و چند تا تیر هم بزن.

گفت: نه، من اجازه ندارم خارج از این فضای رسانه‌ای و فرهنگی کار دیگری بکنم.

دیدم که عجب کسی گیر ما افتاده است. گفتم: حالا چکار داری؟ گفت: برادر! من زیاد مزاحم نمی‌شوم، می‌خواهم یک تصویر از شما بگیرم؛ در حالی که شما دارید به سمت دشمن آرپی‌جی می‌زنید، من از شلیک شما و از خط سیر آرپی‌جی تا به هدف خوردن یک تصویری بگیرم و بعد می‌روم.

گفتم: باشد، کنار من بنشین. یک پنجره‌ای در آنجا هست... . آنجا مثل پنجره‌ی تهویه بود. از آنجا خیلی به من شلیک می‌شد. من شک داشتم که از آنجا شلیک می‌شود یا از جای دیگری است.

گفتم: دوربین تو دور را هم نشان می‌دهد؟ منظورم دوربینی بود که در دست داشت و شستی داشت. خندید و گفت: نه، این دوربین شکاری نیست و دوربین فیلمبرداری است.

گفتم: می‌دانم دوربین فیلمبرداری است، دور را نشان می‌دهد؟ گفت: نه، فقط دور را زوم می‌کند و ۱۳ برابر بزرگ‌تر می‌کند. گفتم: خب من هم همین را می‌خواهم.

گفت: اگر این را می‌خواهی شاسی را فشار بده و به دوربین نگاه کن. من روی آن پنجره‌ای که می‌خواستم، زوم کردم و دیدم که یک لوله‌ی اسلحه یا قناسه و یا تیربار گرینوف از آنجا به سمت من شلیک می‌کرد.

گفتم: پس من می‌خواهم همان‌جا را بزنم. آن پنجره را داشته باش، من را هم داشته باش.

گفت: پس شما شلیک نکن تا وقتی که من گفتم آماده‌ام، شما شلیک کن تا من خودم و دوربینم را هماهنگ کنم. گفتم: باشد.

آن خبرنگار به دنبال زاویه‌ی مناسب می‌گشت که پیدا کند. گفت: آماده‌ام.

بعد از اعلام آمادگی آن خبرنگار، من شلیک کردم. چون اتاق دربسته بود، گردوغبار و باروت بلند شد.

گفتم: گرفتی؟ نگاه کردم و دیدم که نیست. گفتم: این بنده خدا کجا رفت؟ بعد در ذهنم گفتم: او فیلمش را گرفته و رفته و یا این‌که صدای آرپی‌جی در اتاق خیلی وحشتناک بوده، او خوف کرده و رفته است.

بعد از یکی، دو دقیقه که فضا آرام شده بود دیدم که خودش داخل آمد. موهایش ژولیده، لباس‌ها خاکی و سوخته بود.

گفت: برادر!

گفتم: چه شده؟

گفت: برادر! وقتی تو شلیک کردی، آنجا را نزدی، من را زدی.

گفتم: چطور؟ گفت: وقتی تو شلیک کردی، من به هوا رفتم.

گفتم: آخ من یادم رفت بگویم که آرپی‌جی آتش عقب دارد و در زاویه‌ی آتش عقب نایستی.

ایشان که داشت خودش را تنظیم می‌کرد که یک زاویه‌ی مناسب پیدا کند به صورت اریبی پشت آتش عقب آرپی‌جی قرار گرفته بود.

وقتی من شلیک کردم، آرپی‌جی او را بلند کرد و به دیوار مقابل کوبید.

بعد گفت: تو من را زدی، او را نزدی. گفتم: من او را زدم.

گفت: وقتی تو شلیک کردی من روی هوا رفتم، دوربینم شکست و تمام فیلم‌هایم سوخت.

اول که با من آن‌طور برخورد کرده بودی که این أداها چیست و آخر هم که این‌طور شد.

من بروم و ببینم که یک جایی در سپاه آبادان به من دوربین و فیلم می‌دهند که دوباره کار کنم.

وقتی داشت خداحافظی می‌کرد گفتم: برادر! دفعه‌ی بعد که آمدی، حتما مأموریت رزمی بگیر.

خندید و گفت: ان‌شاءالله سعی می‌کنم مأموریت رزمی بگیرم.

گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت: من عبدالله هستم. (از باب تواضع، عبدالله را گفت و در جبهه مرسوم بود که خود را عبدالله معرفی کنند).

گفتم: برادر عبدالله! اسمت چیست؟ گفت: نیازی به اسم ما نیست.

گفتم: نیاز است؛ اگر من تو را در جای دیگری دیدم بشناسم. گفت: اگر اسمی باشد، من «سید مرتضی» هستم.

«سید مرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که من از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که آن خبرنگار، همان «سید مرتضی آوینی» بوده است.

ایشان اوایل اصلا خجالت می‌کشید که با دوربین بین رزمندگان ظاهر شود. چرا؟ چون همه‌ی رزمندگان سلاح داشتند، از تجاوز دشمن جلوگیری می‌کردند که شهر سقوط نکند و این‌ها واقعا خجالت می‌کشیدند. ولی خداوند ایشان را در جایی گذاشت که در زمانی که بعد از جنگ، تمام ارزش‌ها داشت سقوط می‌کرد و دولت سازندگی داشت ریشه‌ی تمام ارزش‌ها را می‌زد، ایشان با همان فیلم‌هایی که گرفته بود، دوباره ارزش‌های دفاع مقدس را زنده کرد.

یعنی به تعبیری می‌توان گفت: ما چند تا آرپی‌جی زدیم ولی ایشان میلیون‌ها آرپی‌جی به قلب فرهنگی دشمن شلیک کرده و با ثبت آن تصاویر و به قول خودش رویدادهای جنگ، ارزش دفاع مقدس را ثبت کرد و یک سنگری برای حفظ این قضایا بود.

* این اولین فیلمبرداری و خبرنگار بود.

بله. دومین مورد هم این بود که من در مرداد سال ۶۱ اسیر شدم، برادر کوچک من که ۱۴ ساله بود در عملیات خیبر ۲۰ ماه بعد از من اسیر شد، یعنی اواخر سال ۶۲ در نزدیکی جزیره‌ی مجنون اسیر شد.

۲ سالی اسیر بود که صلیب سرخ تصمیم گرفت بنده را به آنجا و نزد ایشان ببرند.

بنده ۴ سال در موصل اسیر بودم و بعد از ۴ سال، یعنی حدود اوایل سال ۱۳۶۵ مرا به رمادی و اردوگاه بین القفسین بردند.

این اردوگاه بین دو تا اردوگاه دیگر بود و ما را به کمپ ۷ بردند و در آنجا به برادرمان ملحق کردند. برادر من ۱۴ ساله بود که اسیر شده بود و حالا دو سال از اسارت او گذشته بود و ۱۶ ساله شده بود. من را به آنجا بردند که به ایشان ملحق کنند.

خاطرات زیادی از آنجا دارم. برادر من به دوستانش گفته بود که؛ من یک برادر طلبه دارم که در اردوگاه موصل است.

او مثلا می‌خواست یک خبری از برادرش بدهد، گفته بود: برادرم طلبه است که در موصل زندگی می‌کند. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که من به آنجا بروم. در کنار برادر من هم جاسوس‌هایی بودند.

از قبل از این‌که من به آن اردوگاه بروم، این‌ها می‌دانستند که برادر این آقا طلبه است.

وقتی داشتم به اردوگاه می‌رفتم، فرمانده‌ی اردوگاه با تمام نیروهایش می‌دانستند که من طلبه هستم، در حالی که من در اردوگاه موصل پنهان کرده بودم و این‌ها نمی‌دانستند که طلبه هستم.

وقتی خواستم وارد اردوگاه شوم، فرمانده اردوگاه که کمی فارسی شکسته صحبت می‌کرد و نیروهای او جلوی درب اردوگاه صف بسته بودند، برای این‌که مرا مسخره کند، گفت: برای سلامتی حاج‌آقا صلوات.

فرمانده‌ی اردوگاه این را گفت و همه‌ی این‌ها به صورت مسخره صلوات فرستادند و من از درون خیلی منقلب شدم.

گفتم: خدایا! من ۵-۴ سال خودم را مخفی کردم، این‌ها از کجا فهمیدند که من طلبه هستم؟

در پرونده‌ی ما هم که به این‌ها داده‌اند چیزی مشخص نیست. بعدها مشخص شد که برادر ما همین‌طور که برای دوستانش نقل خاطرات می‌کرده، گفته من برادری در موصل دارم که طلبه است. آن‌ها هم همه چیز را فهمیده بودند.

بعد برای این‌که مرا مسخره کند، به من گفت: حاج‌آقای هاشمی!... . منظور او هاشمی رفسنجانی بود. گفت: حاج‌آقای هاشمی! با عبا و عمامه تشریف می‌بَرید؟ یا همین‌طوری عادی به اردوگاه تشریف می‌بَرید؟ بچه‌ها خیلی مشتاق دیدار شما هستند.

بنده وقتی داشتم حرکت می‌کردم ایستادم. او مرا مسخره ‌کرد و گفت: بفرمایید.

گفتم: جناب فرمانده! من هنوز وارد اردوگاه نشدم، تو داری مرا تهدید می‌کنی. یعنی می‌گویی که من طلبه‌ای هستم که می‌خواهم در اینجا شورش و بلوا کنم.

من کجا طلبه هستم؟ من ۱۷-۱۶ ساله بودم و اسیر شدم.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

چطور می‌شود که یک نفر ۱۷-۱۶ ساله طلبه باشد؟

تو داری به نیروهای اینجا تلقین می‌کنی که او شورشی است و حساب او را برسید.

گفت: نه، ما با احترام داریم شما را وارد اردوگاه می‌کنیم.

به‌هرحال داستان‌های زیادی پیش آمد که در اینجا فرصت نقل آن‌ها نیست، ولی نشان می‌دهد که نیروهای دشمن چقدر نسبت به طلبه‌ها حساس بودند.

بد نیست این را هم بگویم؛ چون در خبرگزاری حوزه پخش می‌شود.

از من سؤال کرد: عربی بلدی؟

گفتم: بله، من عربی بلد هستم. (ما نباید لو دهیم که عربی بلد هستیم).

گفتم: من عربی بلد هستم. گفت: چه بلدی؟

من چند تا از فحش‌هایی که آن‌ها به ما می‌دادند را گفتم. این‌ها خندیدند.

گفت: دیگر چه چیزی بلدی؟ گفتم: همین ۸-۷ تا اسمی که شما به ما می‌گویید را بلدم.

بعضی الفاظ خیلی نامناسب بودند. او خندید و به نیروهایش گفت: این بیچاره‌ی مسکین آن‌قدر فحش خورده، چند کلمه یاد گرفته و فکر می‌کند که عربی بلد است.

بعد به نیروها گفت: او شیخ است. فردا که وارد اردوگاه می‌شود، همه‌ی این اردوگاه مقلد ایشان می‌شوند و اگر ایشان یک فتوا دهد اردوگاه شورش می‌کند و اگر فتوا دهد اردوگاه آرام می‌شود.

باید با ایشان از در مسالمت وارد شد.

بعد آدم‌های خشنی که در آنجا بودند را خطاب قرار داد و گفت: صاحب! احمد! محمد! جواد! حسین! حق ندارید با ایشان برخورد خشن کنید و حتی حق ندارید یک سیلی هم به او بزنید.

بعد آن‌ها گفتند: چرا قربان؟ گفت: چون من در حال گرفتن ترفیع هستم.

قرار بود وضعیت او از سرهنگ دومی به سرهنگ تمامی تبدیل شود.

گفت با ایشان با احترام برخورد می‌کنید تا من سرهنگ تمام شوم. اگر شما با او برخورد بد کنید و او اردوگاه را به شورش بکشاند، باید فاتحه‌ی سرهنگی من را هم خواند و مرا خلع درجه می‌کنند. من در دلم گفتم عجب جایی آمدیم. ورود ما به این اردوگاه طوری است که ایشان سفارش می‌کند هیچ‌کسی حتی تعرضی هم به ما نکند. خلاصه من با سلام و صلوات این‌ها وارد اردوگاه شدم.

یک روز به دنبال من و برادرم آمدند و گفتند یک خبرنگار از یک روزنامه‌ی ایتالیایی آمده است و می‌خواهد با شما مصاحبه کنند.

دو تا ژنرال با او از بغداد آمده بودند که از افسران خشن حزب بعث هم بودند و فرماندهان ما هم بودند.

چند تا کلاس درس برای آن اردوگاه درست کرده بودند. اردوگاه بین القفسین برای سنین زیر ۱۸ سال بود، یعنی نوجوانان سنین ۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸ ساله‌ی اسرا را جمع می‌کردند و به این اردوگاه می‌بردند و روی آن‌ها کار فرهنگی انجام می‌دادند و برای آن‌ها معلم داشتند.

گفتند دو تا خبرنگار از روزنامه‌ی ایتالیا آمده‌اند و می‌خواهند از شما فیلمبرداری کنند.

بنده چون از اساس با فیلمبرداری و استفاده‌های تبلیغاتی مخالف بودم، هیچ‌گاه سعی نمی‌کردم به این‌ها مجال دهم که بخواهند با استفاده از ما تبلیغات کنند. این‌ها هم غافل بودند.

خبرنگاران با آن دستگاه‌ها و دوربین‌های فیلمبرداری‌شان آمده بودند. آن‌ها نمی‌دانستند و دائم من را توجیه می‌کردند که ما می‌خواهیم از شما فیلم بگیریم و در معتبرترین روزنامه و رسانه‌ی ایتالیا در جهان پخش می‌شود و خبرهای این روزنامه به خانواده‌ی تو هم می‌رسد و عکس تو را می‌بینند و عکس برادرت را می‌بینند.

ما از تو فیلم هم می‌گیریم و در رسانه‌ی خودمان هم پخش می‌کنیم. این‌طوری من را تشویق می‌کردند که من با آن‌ها همراهی کنم.

نمی‌دانستند که در اندرون ما چیست که ما نمی‌خواستیم کلا وارد این فضای رسانه‌ای و تبلیغات علیه نظام شویم.

دو تا مجله‌ ایتالیایی به ما دادند و گفتند: تو و برادرت بنشینید و مطالعه کنید و عکس‌ها را ورق بزنید و با هم بخندید.

دیدند که هیچ آبی از ما گرم نمی‌شود و ما هم اخمو بودیم و سرمان پایین بود. آن‌ها می‌خواستند استفاده‌ی تبلیغاتی کرده و این تصویر را منتقل کنند که در اینجا خیلی به اسرای ایرانی خوش می‌گذرد، اسرای ایرانی در اینجا مطالعه می‌کنند و به آن‌ها روزنامه می‌دهند و در شادی به سر می‌برند و با هم خوش و بش می‌کنند.

ما نمی‌خواستیم این تصاویر را پخش کنند. آن خبرنگار هر چه تلاش کرد، دید نمی‌شود.

گفتند: روی نیمکت‌ها بنشینید. ما روی نیمکت‌ها نشستیم و چند تا کتاب جلوی ما گذاشتند و یک مقداری گل قرار دادند و شاید چند تا شربت آب پرتقال جلوی ما گذاشتند که این‌ها می‌خواستند فیلم بگیرند.

فرماندهان عراقی هم پشت سر این‌ها بودند و از دور به ما تحکم می کردند که هر چه این‌ها می‌خواهند بگویید و الّا بعد از این، یک فصل کتک شدیدی می‌خورید.

برادر من هم زیاد در جریان نبود. او نوجوان بود و خیلی در جریان این قضیه نبود و نمی‌دانست که من چه برنامه‌ای دارم.

گفتم: خداوندا! مرا از دست این‌ها نجات بده، من تا حالا خودم را از تمام رسانه‌ها حفظ کرده‌ام، حالا یک کاری کن. هر چه ‌آیه و دعا و حرز بلد بودم، خواندم که کار آن‌ها نگیرد و این‌ها موفق نشوند که از ما فیلم بگیرند.

آن‌ها دیدند که ما روی نیمکت هستیم، یکی از خبرنگاران که دوربین بزرگی در دست داشت، رفت روی نیمکت نشست و زاویه‌اش را تنظیم می‌کرد که چهره‌ی من و برادرم را از نیمرخ بگیرد، یک‌دفعه نیمکت زیر پایش لیز خورد و با تمام وزنش روی زمین افتاد و تمام دوربین بزرگش خُرد شد و خودش هم آسیب دید.

کارگردان گروه آن‌ها گفت همه چیزمان از بین رفت. ما این همه راه از بغداد آمده، اجازه نظامی گرفتیم و زمان برای این کار گذاشتم، باید برویم و یک هفته بعد برگردیم.

وقتی فیلمبردار به زمین خورد، چند تا از فرماندهان در آنجا بودند و گفتند: این اثر سحری است که این شیطان کرده است.

من آنجا متوجه شدم که اگر دعا کنید خداوند اجابت می‌کند. اما راضی به زحمت آن بندگان خدا نبودم. آن‌ها که می‌خواستند برای روزنامه‌شان تصویر بگیرند.

* یکی از خاطرات دوران اسارت خود را برای ما بفرمایید.

بنده یک ماه در سلول انفرادی در بغداد بودم. در آن یک ماه خاطرات زیادی پیش آمد.

سلول انفرادی کمرشکن است. در آن سلول، پنجره رو به بیرون نداشتم؛ گاهی که روز شده و هوا کمی روشن می‌شد، روی دیوار می‌دیدم که بعضی‌ها که قبل از من در آنجا اسیر شده بودند، اول اشعار و شعر حافظ و سعدی می‌نوشتند، اواخر خسته شده بودند، بعضی چوب‌خط کشیده بودند که مثلا ۶ ماه در آنجا اسیر شده بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هر چه دعا کرده بودند نشده بود. آخر یکی نعوذ بالله،کلمات کفرآمیزی نسبت به خدا نوشته بود . این عقب گرد روحی در آنها انجام می شد.

* خستگی شدید از وضع موجود.

بله، خستگی شدید، ناامیدی.

۶ ماه چوب‌خط کشیده بود و دیده بود که هنوز از اینجا نرفته است. در نهایت بعد از آن اشعار حافظ و اشعار عرفانی و اشعار زیبا ، کلمات کفر آمیز نسبت به خدا نوشته بود .

من هم می‌خندیدم و گفتم: خدایا! او ۶ ماه که کشیده، یعنی من هم ۶ ماه در آنجا می‌مانم. سی‌وچند روز در آنجا بودم.

یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، یک آدم چهارشانه و متوسط القامتی بود.

سر او کلاه سرخ بود و صورت سیاه و سرخی داشت و خیلی درجات داشت و یک چوب هم در دستش بود.

از زندان‌بان سؤال کرد. زندان‌بان یک گروهبانی بود که مدیر داخلی زندان بود و خودش هم زندانی بود.

درباره من از او سؤال کرد چرا او را به زندان آورده‌اند؟ گفت: نمی‌دانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان می‌آورند مجرم است.

او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش.

کفش در عراق یک نوع فحش خیلی بدی است. دیده‌اید که مثلا به سمت جرج بوش کفش پرت می‌کنند؟ می‌گویند که کفش کف پای انسان است و با آن به توالت می‌رود و ... .

کفش که فارسی است ولی آن‌ها می‌گویند: قُندره.

بگو: خمینی کفش. منظور این بود که من به امام فحش دهم. من خودم را به این حالت زدم که من اصلا نمی‌فهمم تو چه می‌گویی.

بعد گفت: من دارم فارسی صحبت می‌کنم. بگو: خمینی کفش.

او فارسی صحبت می‌کرد؛ ولی چون در حقیقت فارسی‌زبان نیست، شک می‌کند که توانسته مفهومش را به من القاء کند یا نه.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

گفتم: آها! ببخشید من کفش دارم. رفتم و از کوله یک جفت کفش درآوردم و تقدیم کردم و گفتم: بفرمایید.

با چوبی که در دست داشت، زیر کفش ها زد و گفت: من کفش نمی‌خواهم. می‌بینی که لباس و کفش به تن دارم. بگو: خمینی کفش.

بعد من خودم را به نفهمی می‌زدم که من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی.

بعد گفتم: متوجه شدم. رفتم و یک جفت دمپایی که داشتم آوردم و گفتم: بفرمایید.

او عصبانی شد و گفت: من کفش و دمپایی نمی‌خواهم.

گفتم: من چیزی غیر از این کفش و دمپایی ندارم، شاید منظور شما جوراب باشد. یک جفت جوراب آوردم و به او دادم. او عصبانی شد.

او فهمید که من می‌فهمم، چون فارسی صحبت می‌کرد. می‌دانست که من نمی‌خواهم به امام فحش بدهم. چند تا ضربه زد و من را به دیوار چسباند و چوبش را - که به آن چوب قانون می‌گویند - به حلق من وارد کرد.

وقتی چوب به انتهای گلوی من رسید، راه نفس من را گرفت. او ماهر بود، به زندان‌ها رفت و آمد می‌کرد و می‌دانست.

ما نمی‌دانیم که یعنی چه. اگر یک چوبی داخل دهان شما برود، آن پشت را قفل می‌کند و راه نفس را می‌گیرد. او راه نفس من را بست.

همین‌طور که به دیوار تکیه داده بودم، کلا جریان خون و جریان نفس قطع شد. یک لحظه احساس کردم که دارم از این دنیا می‌روم. یک حالتی است که نه نفس می‌آید و نه خون می‌آید. درون مخیله‌ی من شروع به قرمز شدن کرد. به یک فضای قرمزی رفتم.

بعد در آن حالت خودم که بودم گفتم: خدایا! شکرت، آخرین لحظه‌ی من در مقاومت بر ولایت ختم شد، خدایا! شکرت. از خوشحالی نمی‌دانستم چطور خدا را شکر کنم. گفتم: هر حرکتی که انجام دهم او می‌فهمد که من از این قضیه خوشحال هستم و یک عکس العمل دیگری انجام می‌دهد.

گفتم: خدا را شکر، این لحظه‌ی آخر ما به ثبات بر ولایت ختم شد. تقریبا هیچی نمی‌دیدم، نفسم قطع شد و احساس کردم که خون در بدنم ایستاد و در مغز من هیچی نبود، فقط یک فضای سرخ و قرمزی بود.

یک‌دفعه همان گروهبان آمد و یک پایی برای ژنرال کوبید و گفت: قربان! ... .

یک چیزی به او گفت و بعد ادامه داد: قبل از شما ژنرال فلانی به اینجا آمده بود و او را خیلی شکنجه کرد و ایشان حاضر نشد یک کلمه علیه امام و علیه کشورش بگوید.

او گفت: این‌طوری است؟ گفت: بله. ژنرال که مافوق توست به اینجا آمده و این کار را کرده است و او هیچی نگفته است.

او وقتی چوب را از دهان من بیرون کشید، مثل این‌که یک نفسی دوباره برود. نفسی که کشیدم دوباره خون در بدن من جریان پیدا کرد و به حالت طبیعی برگشتم. بعد هم با آن چوب چند بار من را زد و چند تا فحش داد و رفت.

بعد از ۳-۲ دقیقه نگهبان داخلی زندان که گروهبان بود، آمد و به من گفت: تو او را نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، چه کسی بود؟

گفت: او رئیس گارد ضدشورش بغداد یا عراق است.

او به اندازه‌ی تمام برگ‌های درختان عراق آدم کشته است. او تو را می‌کشت. او هر گاه به اینجا می‌آید و می‌رود، ۱۲-۱۰ جنازه روی دست ما می‌گذارد. چرا به حرف او گوش نکردی؟ او تو را می‌کشت.

گفتم: حالا که نکشته است. گفت: من چطور به تو بگویم که او آدم بسیار خطرناکی است؟ واقعا وقتی او وارد اتاق من شد، من شرارت را در چهره‌ی او دیدم، یک آدم شرور بود. گفتم که این آخر کار ماست.

گفتم: چه شد؟ گفت: من چون به تو علاقه داشتم به او گفتم ژنرال مافوقش صبح آمده و تو را شکنجه کرده و تو هیچ نم پس ندادی و هیچی نگفتی. او دیگر مأیوس شد از این‌که بتواند از تو حرفی بکشد.

گفتم: ژنرال که نیامده بود. گفت: تو چقدر ساده‌ای، اگر من این را نمی‌گفتم، تو را می‌کشت.

او نفس می‌کشید و از این قضیه مضطرب شده بود.

من به آن گروهبان گفتم: تو چرا ناراحتی؟ اگر ما کشته شویم، شهید هستیم.

گروهبان گفت: من نمی‌دانم با تو چه کنم.

واقعا آن لحظه‌ای که احساس کردم دارم از این دنیا می‌روم، لحظه‌ی خیلی زیبایی بود و آخر کارم با ثبات بر ولایت است. امیدوارم که در آینده هم اگر در جایی بخواهیم از دنیا برویم آخرین لحظه‌ی ما همین باشد که بر ولایت امیرالمؤمنین(ع) و اولیاء از دنیا برویم.

* چه سالی آزاد شُدید؟

سال ۱۳۶۹

* با برادرتان آزاد شُدید؟

بله، چند روز با هم اختلاف داشتیم. ایشان ۳-۲ روز زودتر از بنده آزاد شدند.

* چطور آزاد شُدید؟

وقتی که قرارداد ۵۹۸ پذیرفته شد، یک نامه‌هایی بین سران رد و بدل می‌شد و هر دو طرف برای اجرایی شدن این قرارداد مطالعه کرده و تلاش می کردند از یکدیگر امتیاز بگیرند.

در نهایت صدام نامه‌ای به آقای هاشمی نوشت که در آن زمان رئیس جمهور بود و گفت: ما تمام شروط شما را پذیرفتیم.

بعد از پذیرش ما، تمام نیروهای ایران و عراق به مرزهای بین‌المللی عقب‌نشینی می‌کنند و تبادل اسرا هم انجام می‌شود.

ما یک هفته یا ۱۰ روز قبل از آزادی در سال ۱۳۶۹ در اردوگاه تکریت بودیم و در زمان آزادی بیشترین همّ ما این بود که به حمام برویم و لباس‌هایمان را بشوییم و خودمان را تمیز کنیم و یک نرمشی در بیرون انجام دهیم.

من در حمام در حال استحمام بودم و یا لباس‌هایم را می‌شستم و دیدم که سروصدای خیلی شدیدی از اردوگاه بلند شد.

صدای همهمه، صدای فریاد، صدای خنده و یا گریه بلند شد. معمولا وقتی عراقی‌ها به بچه‌ها هجوم می‌کردند، مثلا گارد ضدشورش به آنجا می‌آمد و ۱۰۰ نفر بین بچه‌ها می‌ریختند و همه را با باتوم می‌زدند و صدای همهمه‌ی بچه‌ها بلند می‌شد.

گفتم یک روز خوش هم نداریم و دوباره عراقی‌ها شروع کردند. سریع لباس‌هایم را پوشیدم و بیرون آمدم و دیدم که فضای اردوگاه، فضایی نیست که گارد عراقی‌ها حمله کرده باشند و بچه‌ها را بزنند. از یکی از بچه‌ها سؤال کردم: چه خبر شده است؟

بلندگوی اردوگاه داشت یک اطلاعیه را از طرف دولت عراق می‌خواند.

گفت: ظاهرا صدام با پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ موافقت کرده و به آقای هاشمی گفته ما تمام شرایط شما را پذیرفتیم و بچه‌ها خوشحال هستند که صلح شده و اعلام کرده‌اند که به زودی مبادله‌ی اسرا هم انجام می‌شود.

گفتم: همه همین بود؟ گفت: بله.

من دوباره به حمام رفتم و به کارم ادامه دادم. یکی از دوستان آنجا بود و گفت: مثل این‌که او اصلا قلبی ندارد و تحت تأثیر این خبر قرار نگرفته است.

گفتم: اولا این شایعات است. ما تا حالا ده‌ها بار این خبر را شنیده‌ایم ولی در نهایت هیچی نشده است؛ صدام کسی نیست که به راحتی به این قضایا تن دهد.

ثانیا اینجا یا آنجا چه تفاوتی دارد؟ بالأخره هر دو جا انسان نفس می‌کشد و زندگی می‌کند.

اینجا یک مقداری قفس تنگ‌تر است و آنجا یک مقداری قفس بازتر است.

عراقی‌ها به ما اجازه دادند که تلویزیون‌هایمان را تنظیم کنیم.

قبلا تلویزیون فقط روی کانال عراق و تلویزیون منافقین تنظیم شده بود و بقیه‌ی کانال‌ها را قفل کرده بودند.

مبادله ها شروع شده بود و از تلویزیون پخش می شد و هر روز بچه‌های اردوگاه‌هایی که قبل از ما بودند مبادله می‌شدند.

بچه‌ها می‌گفتند: این فلانی است، آن فلانی است، مثلا این‌ها اردوگاه‌های موصل هستند و دارند مبادله می‌شوند. همچنان هیچ انگیزه و احساسی نسبت به این قضیه نداشتم.

یک روز آمدند و به ما گفتند: آماده شوید. نباید هیچی با خودتان ببرید و فقط همین لباسی است که ما به شما می‌دهیم.

یک لباس مخصوص نظامی آوردند و به ما دادند و گفتند: این را می‌پوشید و هیچ چیز دیگری با خودتان نمی‌برید.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

برای بعضی از بچه‌ها ترک کردن آن وسایلی که در اسارت داشتند خیلی سخت بود.

هیچی نبود، یک کوله‌ای و مثلا چند تا لباس پاره بود ولی کل زندگی و خاطراتشان بود. مثلا بعضی‌ها چندین سال نمازشان را روی یک سجاده‌ای خوانده بودند و داشتند.

دفتر خاطرات یا دفتر دعایی داشتند و یا مثلا یک کفشی برای خودشان درست کرده بودند و یا یک لباس و کلاهی داشتند. تعلقات بچه‌ها خیلی زیاد بود. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: نمی‌دانیم این سخت‌تر است یا از اینجا رفتن سخت‌تر است؟

به‌هرحال عراقی‌ها همه‌ی این‌ها را وسط اردوگاه انداختند و کوهی از کوله‌ها و لباس‌ها درست شد.

بچه‌ها مخفیانه بعضی چیزها را زیر لباس‌هایشان می‌آوردند، مثل کتاب دعاهایی که داشتند و یا کاردستی‌ها و تسبیح‌هایی که درست کرده بودند و داشتند را با خودشان می‌آوردند.

وقتی نوبت ما رسید، در یک صفی بودیم، دو تا از نمایندگان صلیب سرخ، نام می‌نوشتند و کارتی به ما می‌دادند که با آن کارت سوار اتوبوس شویم.

این را هم می‌گویم که ثبت شود و برای خودستایی نیست.

وقتی می‌خواستم از درب اردوگاه بیرون بروم، چند لحظه‌ای از صف بیرون آمدم و گفتم: خدایا! تو خواستی من اسیر شوم که ادب و تربیت شوم؛ ولی من الان که دارم آزاد می‌شوم، تربیت نشده‌ام و به صورت قطع و یقین با تو قاطعانه می‌گویم که اگر لازم است من بیشتر از این اسیر باشم تا به آن حد تهذیب نفس و تربیت باطنی برسم، الان نزد خودم و خودت عهد می‌بندم که حاضر هستم این قضیه را بپذیرم و هیچ دلخوشی از آزادی ندارم.

می‌دانم که اینجا و آنجا با هم هیچ تفاوتی ندارد. در هر فضایی هم خدا و هم شیطان هست. اینجا یک فضای کوچک‌تری است و به قول خودمان قفسی کوچک‌تر است و آنجا قفسی بزرگ‌تر و پرزرق و برق‌تر است. من الان تسلیم رضای تو هستم.

خداوندا! اگر می‌بینی من برای آن مأموریتی که من را اسیر کرده بودی، آماده و تربیت نشدم، یک تقدیری را مقدر بدار و بگذار که من در اینجا بمانم.

بنده چند دقیقه‌ای در آنجا ایستادم که به عنوان مخالفت تلقی شود که عراقی‌ها بگویند: تو چرا نظم را به‌هم زدی و چرا فلان کردی؟ با من برخورد خشن کنند و من را به سلول بیاندازند.

دیدم که هیچ‌کسی نیامد و یک عراقی پشت من زد و گفت: در صف بایست. من مقاومت کردم و گفت: برو در صف بایست.

سرباز عراقی می گفت: همه آرزو می‌کنند که زودتر سوار اتوبوس شوند و او چرا این‌طور می‌کند؟.

من فهمیدم که خداوند می‌گوید: اینجا تمام شد و اگر شدی و یا نشدی، هر چه که بود تمام شد و باید به سمت ایران حرکت کنی.

سوار اتوبوس شدم و عصر وارد بغداد شدیم و از آنجا هم اتوبوس‌های اسرای عراقی را می‌دیدیم که وارد می‌شدند و گاهی برای یکدیگر دست تکان می‌دادیم.

مردم عراق هم در شهرهایی که ما رد می‌شدیم و می‌فهمیدند که ما اتوبوس‌های ایرانی هستیم برای ما دست تکان می‌دادند و بعضی هم گریه می‌کردند.

به مرز قصر شیرین رسیدیم؛ نیمه‌های شب وارد دروازه‌ی ورودی قصر شیرین و نقطه‌ی صفر مرزی شدیم.

نام ما را می‌خواندند، یک نفر از ما خارج می‌شد و یک نفر از عراقی‌ها از آن طرف وارد می‌شد. بسیاری از بچه‌ها وقتی به این طرف می‌رسیدند روی خاک سجده‌ی شکر می‌کردند که ما از دست صدام آزاد شدیم.

بچه ها خیلی خوشحال بودند. کار آن‌ها کار خوبی بود که ما از آن فضای ظلم آزاد شدیم، ولی من به این چیزها اعتقاد نداشتم؛ می‌گفتم فضا با فضا تفاوتی ندارد؛ خاک با خاک هیچ تفاوتی ندارد.

خدایی که در آنجا بود اینجا هم هست. امامی که آنجا بود، اینجا هم هست.

تازه ما آنجا در جوار ائمه (علیهم السلام) هم بودیم. منظورم این است که این حالتی که بعضی به عنوان میهن‌پرستی یا خاطره و یا سجده‌ی شکر که انجام می‌دادند، من انجام ندادم.

* آنجا توانستید به زیارت بروید؟

من نه، نرفتم.

* چرا؟ نمی‌گذاشتند که به زیارت بروید؟

یک‌سری از اسرا را برای زیارت بردند. به ما هم پیشنهاد دادند؛ ولی بنده هیچ تمایلی نداشتم که تحت الحفظ عراقی‌ها و به این شکل به آنجا بروم.

دوست نداشتم که با اجبار عراقی‌ها به زیارت بروم. گفتم: آزاد می‌شویم و خودمان با اختیار خودمان می‌رویم.

* خیلی متشکرم؛ سؤالات زیادی در ذهن مان بود که بپرسیم؛ اما فرصت نشد. انصافا بسیار شیرین صحبت کردید و استفاده کردیم.

از اینکه وقت گذاشتید و در خبرگزاری حوزه حضور پیدا کردید، سپاسگزاریم.

سلامت باشید - از شما هم تشکر می کنم.

خاطرات خواندنی و شیرین این روحانی آزاده را از دست ندهید

گفت وگو: محمد رسول صفری عربی

فیلم کامل گفت و گو را در ویدئوی زیر مشاهده بفرمایید

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • منتشرشده: ۲
  • در صف بررسی: ۰
  • غیرقابل‌انتشار: ۰
  • محمد حق شناس US ۱۳:۳۳ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۶
    با عرض سلام در صورت امکان شماره تماس برادر آزاده حاج آقا عیسی نرموسایی را می خواستم برایم ارسال کنید بنده یکی از هم بنده دوران اسارت حاج آقا هستم و در عملیات خیبر اسیر شدم و شماره تماس بنده ( شماره تلفن محفوظ است )
  • آوینی IR ۱۳:۰۳ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
    خاطره شهید آوینی خیلی جالب بود - بقیه اش هم خوب بود